به نام یزدان پاک
دوش دیدم به وطن همچو بهار است خزان
بود جشنی که همه دست فشانند ازآن
بیرقی بود که خورشید از آن می تابید
بود شیری که درآن بیرقِ خوش، می غرّید
برق شمشیر ز دستش به زبان آمد و گفت
مژده ای خاک کهن بار دگر ظلمت خفت
بود در اوج، هما مرغ سعادت به فلک
به زمین آمده از عرشِ خدا حور و مَلَک
مطرب از نغمه ماهور به چنگ و به رباب
جملگی سرخوش ازین جشن و هم از باده ناب
دیدم از هر وجب خاک وطن لاله دمید
قاصد خوش خبر از مشرق امیّد وزید
گفت در گوشِ دلم بادِ صبا:مژده ببر
خبر از زندگی و دوره ی آسوده ببر
ظالم از ظلم به مقصد نرسد دل خوش دار
که سر ظالم ازین راه رود بر سرِ دار
تیر آرش شده آزاد و خروشان ز کمان
که نشیند به دلِ اهرمن از قعر زمان
#صادق_مبارکی